غزل اشکِ شقایق
در شبانگاهِ سحر رازِ دلم غوغا کشید
خواب دیدم آشنا یارم به دیدارم رسید
گفتمش دیر آمدن عیب است در میثاق عمر
گفت معیار محبت تازه در دلها تپید
گفتمش تاج مذلّت خفته در میدان عشق
گفت پرهیز از وقایع در غمستان ناپدید
گفتمش بشکسته جامی گو که ترمیمش محال
گفت در عقلت عجایب نوبرِ سنگِ سفید
گفتمش پشتِ تنم زیورشده همچون کمان
گفت قدرت در کلامت می دمد سازِ امید
گفتمش دیوار دل فرسوده شد از کار و بار
گفت از کردار بختت آز درباری پرید
گفتمش چشمِ نگارم بسته شد ازدید یار
گفت دیده در دلستان، عطر گل باید چشید
گفتمش قلبم شکفته مثل گل در لاله زار
گفت دریا موج دیده، جلوه ی زیبا خرید
گفتمش زنجیر بسته پای راهم روزگار
گفت دست و پا کنارت مظهرِ دید و ندید
گفتمش رعد حقیقت گوش کر حسّی نداشت
گفت دیدار غریبان می دمد در روز عید
گفتمش اشکِ شقایق خشک شد از انتظار
گفت اسرافیل ماهر وقتی در صورش دمید
گفتمش تنهای تنها خسته ام از این نبرد
گفت نالیدن خیانت، ناله گر از جان بعید
قلتُ ما ناطق سعدنی و الحسد طر الجراب
قال لا تهتم جمالک شاغر اعیون الحدید
قلت سهرنی اذاهم و الکدر جر الظلام
قال فرعون اذ سبانا، صابر او عزمک یعید
قلت ودعتک حبیبی حان وقت الاختبار
گفت در عدل و وفایت ریشه زد حکمی جدید
جاسما رنگ خدایت پاسبانت از تگرگ
نیتِ پاک و خطابت شاهد ابیوم الوعید
جاسم ثعلبی (حسانی) 19/08/1394
10/11/2015
:: برچسبها:
غزل اشکِ شقایق ,
:: بازدید از این مطلب : 1680
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0